حوض نقاشی

بنشین لب این حوض و عطشی بار بنه

بنشین لب این حوض و عطشی بار بنه

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین نظرات

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

+پرده اول روحوضی

پدر: نگاه کن، این مملکت رو با این وضعیتش، هر روز بدتر از دیروز...

من: بابا مثل اینکه یادتون رفته هاااا...ما که انقلاب نکردیم، خودتون انقلاب کردید! حالا می اندازید گردن این و اون؟؟

پدر: آخه ما فکر کردیم انقلاب رو میدیم دست شماها که بسازیدش!! :)  

+پرده دوم روحوضی

اصلا کاری به نسل گذشته و آینده ندارم.روی صحبتم با دهه شصتی هاست! همان هایی که بیشترین جمعیت جوان کشور هستند. همان هایی که الان رسیدند به سنی که می توانند هر کدامشان یک قدم کوچک یا بزرگ برای مملکت شان بردارند. این نسل پر از انرژی اند، خیلی باهوش اند و می توانند بسیار پرکار هم باشند! از همه مهم تر بسیار اجتماعی اند و به طور عجیبی در دور هم جمع شدن توانا...

+این پرده را همین طوری بخوانید!!

فوت مرتضی پاشایی، اتفاق فرودگاه عربستان، فیلم اتاق عمل، خنداننده برتر، پولدارهای تهران، گردوخاک اهواز، کلاه گیس مظلومی، سلفی، دخترانی که هنگام خوانندگی تصادف کردند، چالش آب یخ!، بابک زنجانی، کشتار منا، جوان تلگرامی و پلیس فتا، کشیدن مواد مخدر در مترو، کمپین نخریدن خودروی داخلی و ...

+پرده چهارم روحوضی 

چرا باید این همه انرژی، توان و هوشی که گفتیم تنها برای ساختن جوک و کلیپ و فحاشی در شبکه های اجتماعی و پریدن طرفداران یک بنده خدا به طرفداران بنده دیگر خدا برود...اما این وسط این همه مشکل حیاتی به حال خود رها باشد. وقتی می گویم حیاتی یعنی اگر گریبان ما را نگیرد قطعا نسل آینده ما به شدت از این مشکلات ضربه خواهند خورد)، برای اصلاح اوضاع چه باید کرد؟ کجای کار لنگ است؟ اصلا چیزی به عنوان فرهنگ باقی مانده است؟ کدام مجموعه، ارگان یا ... می تواند همه چیز را اصلاح کند؟ تا بحال به این قضیه فکر کرده اید که دولت می تواند آنقدر سنگین و لش شده باشد که از پس کارهای روتین خود هم برنیاید، چه برسد به برنامه ریزی و فرهنگ سازی؟ اصلا با چه ابزاری با چه هزینه های گزافی می شود فرهنگ و عادت های درست را ساخت و عادت های غلط را اصلاح کرد؟ آیا شدنی هست؟

من می گویم شدنی هست اما فقط به دست خودمان... 

+ پرده آخر روحوضی

بیایید کمی بیشتر فکر کنیم. تا جوانیم اگر بخواهیم می توانیم...هر کدام از ما یک شوالیه است برای دیدن درست مشکلات، برای تحلیل درست از آنها، برای برداشتن قدم های بزرگ برای اصلاح آن....حالا فکر کنید اگر این شوالیه ها دور هم جمع شود چه اتفاق های عظیمی خواهد افتاد.... مطمئن باشید که می افتد...

--------------------------------------------------------------------------

نقاش باشی: این پست به شدت مستعد ادامه دار بودن است :)

نقاش باشی: باید سطل رنگی برداشت و تمام شهر را رنگ کرد... رنگی از جنس آینده

نقاش باشی: انشاالله در آینده نزدیک مثال هایی می آورم از شوالیه هایی که می شناسیم شان :)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۰۸
نقاش باشی


شده ام مثل ماهی بیرون تنگ...

سال دوم ارشد بودم، که از بعضی از دوستان شنیدم یک مجموعه ای تشکیل شده است تا دانشجویان را برای پیاده روی کربلا ببرند. تابستان بود ایام ولادت امام عصر(عج) روحی فداک. یکی از دوستان با شوق فراوان آمد تا مرا ترغیب کند برای رفتن، من هم هیچ حس خاصی برای رفتن نداشتم. گفتم این هم مانند باقی زیارت هاست دیگر، بیشترین انگیزه ام حضور در کنار دوستانم بود. خلاصه کارهایم را درست کردم و رفتم...

سال بعد نزدیک های ایام نیمه شعبان حالم عجیب بود، نمیدانستم چه اتفاقی افتاده.. خیلی بی تاب شده بودم. تا اینکه یک روز چندتایی از رفقا را دیدم. گفتند فلانی برای رفتن به زیارت نمیایی؟؟ هاج و واج مانده بودم. بغض داشتم، نفسم در نمی آمد. انگار اگر نروم قطعا در این دنیا نمی ماندم. آخر نمی شد بروم، زمان دفاع از پایان نامه ام بود و من باید هرچه زودتر آن را تحویل می دادم. حجم حسرتی که آن روزها خوردم را فقط می شد با امید به سفر اربعین که بهمن ماه بود کم اش کرد.

به اربعین نزدیک شدیم، دیگر هرچه، هرچه از کربلا و مسیر و زائرانش می دیدم اشک تا دم پلک هایم فواره می زد، هنوز پایان نامه ام مانده بود، همه رفقا کارهایشان را کرده بودند و من شده بودم مانند اسفند روی آتش. درست سه شب مانده بود به حرکت کاروان دوستم تماس گرفت. فلانی چه خبرها..کجایی؟ گفتم ای آقا...دلت خوش است ها، آقا به ما بی لیاقت ها نگاهم نمی اندازد. دارم واسه آمدم بال بال می زنم، انگار همه چیز دست به دست هم داده تا باز هم جا بمانم از قافله. گفت: اگر تو را خوانده پس خودش راهش را هم بهت نشان می دهد.حالا پاسپورت که داری؟... گفتم واقعا یعنی میشه؟ خیلی هوایش را کردم، دلم دارد از جا کنده می شود...آره آره پاسپورت دارم...ولی ویزا؟؟ مشکل خروجم از کشور؟؟ دانشگاه؟؟ گفت حالا همین امشب پاسپورتت را برایم بیاور، فردا هم برو دنبال خروج از کشورت، قول نمی دهم اما توکل ات با خدا...

نفهمیدم چطور تا آنجا رسیدم. آن وقت شب تمام مسیر را دویده بودم. توی سکوت شب خوب اشکی می ریختم. فردایش رفتم دنبال کارها، این همه معجزه یک جا ندیده بودم. کارهایی که در روال اداری اش یک هفته طول می کشید، برای من تا عصر همان روز انجام شد...

نفسم در سینه حبس شده بود،چند روزی بود که دیگر نفس نمی کشیدم...دم مرز وقتی مامور عراقی مهر ورود را به پاسپورتم زد، تازه نفس بالا آمد، ماهی به تنگ اش بازگشته بود...


+نقش اول: حضرت زینب(س) حال من را هم ببین...باز از تنگ ام بیرون افتاده ام

+نقاش باشی: لطفا این کلیپ  را ببینید.

+نقاش باشی: التماس دعا


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۴
نقاش باشی