حوض نقاشی

بنشین لب این حوض و عطشی بار بنه

بنشین لب این حوض و عطشی بار بنه

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین نظرات

ای که مرا خوانده ای...

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ق.ظ


شده ام مثل ماهی بیرون تنگ...

سال دوم ارشد بودم، که از بعضی از دوستان شنیدم یک مجموعه ای تشکیل شده است تا دانشجویان را برای پیاده روی کربلا ببرند. تابستان بود ایام ولادت امام عصر(عج) روحی فداک. یکی از دوستان با شوق فراوان آمد تا مرا ترغیب کند برای رفتن، من هم هیچ حس خاصی برای رفتن نداشتم. گفتم این هم مانند باقی زیارت هاست دیگر، بیشترین انگیزه ام حضور در کنار دوستانم بود. خلاصه کارهایم را درست کردم و رفتم...

سال بعد نزدیک های ایام نیمه شعبان حالم عجیب بود، نمیدانستم چه اتفاقی افتاده.. خیلی بی تاب شده بودم. تا اینکه یک روز چندتایی از رفقا را دیدم. گفتند فلانی برای رفتن به زیارت نمیایی؟؟ هاج و واج مانده بودم. بغض داشتم، نفسم در نمی آمد. انگار اگر نروم قطعا در این دنیا نمی ماندم. آخر نمی شد بروم، زمان دفاع از پایان نامه ام بود و من باید هرچه زودتر آن را تحویل می دادم. حجم حسرتی که آن روزها خوردم را فقط می شد با امید به سفر اربعین که بهمن ماه بود کم اش کرد.

به اربعین نزدیک شدیم، دیگر هرچه، هرچه از کربلا و مسیر و زائرانش می دیدم اشک تا دم پلک هایم فواره می زد، هنوز پایان نامه ام مانده بود، همه رفقا کارهایشان را کرده بودند و من شده بودم مانند اسفند روی آتش. درست سه شب مانده بود به حرکت کاروان دوستم تماس گرفت. فلانی چه خبرها..کجایی؟ گفتم ای آقا...دلت خوش است ها، آقا به ما بی لیاقت ها نگاهم نمی اندازد. دارم واسه آمدم بال بال می زنم، انگار همه چیز دست به دست هم داده تا باز هم جا بمانم از قافله. گفت: اگر تو را خوانده پس خودش راهش را هم بهت نشان می دهد.حالا پاسپورت که داری؟... گفتم واقعا یعنی میشه؟ خیلی هوایش را کردم، دلم دارد از جا کنده می شود...آره آره پاسپورت دارم...ولی ویزا؟؟ مشکل خروجم از کشور؟؟ دانشگاه؟؟ گفت حالا همین امشب پاسپورتت را برایم بیاور، فردا هم برو دنبال خروج از کشورت، قول نمی دهم اما توکل ات با خدا...

نفهمیدم چطور تا آنجا رسیدم. آن وقت شب تمام مسیر را دویده بودم. توی سکوت شب خوب اشکی می ریختم. فردایش رفتم دنبال کارها، این همه معجزه یک جا ندیده بودم. کارهایی که در روال اداری اش یک هفته طول می کشید، برای من تا عصر همان روز انجام شد...

نفسم در سینه حبس شده بود،چند روزی بود که دیگر نفس نمی کشیدم...دم مرز وقتی مامور عراقی مهر ورود را به پاسپورتم زد، تازه نفس بالا آمد، ماهی به تنگ اش بازگشته بود...


+نقش اول: حضرت زینب(س) حال من را هم ببین...باز از تنگ ام بیرون افتاده ام

+نقاش باشی: لطفا این کلیپ  را ببینید.

+نقاش باشی: التماس دعا


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۰۱
نقاش باشی

نظرات  (۴)

۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۲:۳۹ بلوط بانو
سپردمت به خود حضرت زینب...
پاسخ:
من هم عزیز...

نقاش باشی *:
خیلی وبلاگ‌ قشنگی‌داری با تبادل لینک موافقی من لینکت کردم

پاسخ:
سلام
ممنون از لطف تون...
باعث افتخار من هست که وبلاگ تون رو دنبال می کنم.

موفق و پیروز باشید

نقاش باشی
واقعا با خوندنش گریه م گرفت خوشبحالتون اقا به ادم بدی مث من نگاهم نمیکه چقد خودمو به آب و آتیش دم سه سال نشد که نشد
پاسخ:
مرسی از لطف شما
حتما آقا شما رو بسیار طالب می خواهد و اینطور می پسندنت...مایوس نشو که یه حساس غریبی بهم میگه خیلی نزدیکه دیدارتون

التماس دعا برای من...

نقاش باشی :)
چه حس خوبی... :)
التماس دعا...
پاسخ:
:) دوست دارم این حس خوب به همه عالم برسه

محتاجیم به دعا...
انشاالله اگر زائر شدم دعاتون خواهم کرد...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی