حوض نقاشی

بنشین لب این حوض و عطشی بار بنه

بنشین لب این حوض و عطشی بار بنه

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین نظرات

چشم هایت را ببند-1

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۰۳ ب.ظ

یک روز زیبا از فصل بهار است. آفتاب با گرمای دلچسبی به پوست صورتت می تابد، خنکای نسیم روی آرنج ات می لغزد و به سمت بازوهایت می خزد. آدم در این هوا دوباره زنده می شود.

زیر سایه بید مجنون، وسط یک دشت سرسبز پر از گل های سرخ و سفید و صورتی و زرد زیراندازی پهن می کنیم. من سبد غذا را گوشه ی زیر انداز می گذارم، کفش هایم را در میاورم و می نشینم. تو هم زود میایی دست هایت را به سمت من دراز می کنی، یعنی دستم را بگیر و مرا بنشان به کنارت. می گیرمشان، به هم نزدیکشان می کنم، می بوسم و می گویم، بنشین عزیز...

صدای بی امان پرندگان مقیم دشت گوش هایمان را پر می کند. با هیجان می پرسم : اگر گفتی توی این طبیعت ناب با این هوای عالی چی می چسبد؟ تو هم مثل همیشه هیجانم را بی جواب نمی گذاری و با برق عجیبی که در چشم هایت می افتد می گویی: چی؟چی؟چی می چسبد؟ این برق درخشنده را در هیچ چشمی سراغ نداشتم و ندارم.

با یک حرکت سریع خودم را به سبد می رسانم، دست می اندازم داخلش و چندتا توت فرنگی درشت بیرون میاورم و می گویم : این هم نوبرانه، برای بانوجان. با یک "وااای" کشیده، با لرزش صدایی که ناشی از هیجان است، می پری توی بغلم و داد می زنی "عاشقتم" و من سرخ می شوم، ذوق می کنم و با صدای آرام و شکسته و با چشم هایی چراغانی که ازش علاقه بی کران می بارد جواب می دهم: من هم همینطور. با خودم می گویم: می دانستم که به همین اندازه خوشحال می شوی و ذوق می کنی و به راستی قبل تو زنی را نمی شناختم که از دیدن توت فرنگی به این اندازه ذوق کند. از کوچکترین چیزهای این دنیا بزرگترین محبت ها را به من برگرداند. انگار من نبودم که او را به هیجان می آورد، نه...خود او بود با و بی هر بهانه ای به حدی ذوق می کرد که من را از فرط خوشحالی می کشت.
توت را میان لب هایت می گذاری، پلک هایت را محکم به هم می فشاری به حدی که پلک هایت چروک می شوند: هووووم، از کجا می دانستی که این قدر دلم توت فرنگی می خواسته عشق من... و من باز سرخ می شوم، ذوق می کنم و ...
گاز آخر را که می زنی، یک نفس بلند عمیق و صدادار می کشی به این نشانه که چقدر بهت چسبیده و از پشت، سرت را روی پاهایم ولو می کنی و دو تا دست ات را تا حد ممکن به دو سمتت می کشی که آخی، چقدر خوب است حالم...
نور خورشید از لابلای برگ های بید، روی تنت می تابد و مرا تاب نمانده است. مانند صیادی که مدت هاست منتظر مانده تا شکارش را به چنگ بیاورد با احتیاط دستم را روی سرت می لغزانم و انگشتانم را لای موهایت فرو می برم، طوری که هیچ وقت نشود آنها را بیرون بیاورم، به کسری از لحظه جای شکار و شکارچی عوض می شود و این منم که مشتاق تر از همیشه در دام موهایت افتاده ام. ساعت ها مانند بچه های سربه هوای بازی گوش میان جنگل موهایت بازی می کنم و تاب می خورم. اما هر چند لحظه به چشم های پرنورت که حسابی محو تماشای من است، سرک ای می کشم. چشم ام که به برق چشمانت می افتد باز سرخ می شوم، ذوق می کنم و ...
با اینکه چشم هایمان، دست هایمان، دل هایمان بی نهایت، ماندن در همین لحظه را می خواهند، اما امان از پلک هایمان... پلک هایت تاب و تحمل سنگینی این خواب را ندارند انگار... و تو به خواب می روی و بیدار می شوی.

+نقاش باشی: با تو تمام رویاهای دنیا رنگ واقعیت می گیرند.
+روحوضی: این پست ها با عنوان چشم هایت را ببند ادامه دار است...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۷
نقاش باشی

نظرات  (۱)

شما نقاش باشی عزیز منی..
چه کسی می تونه به این خوبی, من رو پیش بینی کنه؟
چه کسی می تونه بهتر از خودم علایقم رو بشناسه؟
کی؟
هان؟:)
پاسخ:
:)

سلامت باشی بانوجان...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی