حوض نقاشی

بنشین لب این حوض و عطشی بار بنه

بنشین لب این حوض و عطشی بار بنه

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین نظرات

چشم هایت را ببند-2

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ب.ظ


از بس که شیب تند کوه را بدون مکث پا کوبیده ای به نفس نفس افتاده ای. هوای سرد را با هر نفس تا انتهای گلویت می مکی ولی هیچ اکسیژنی در این هوا نمانده، انگار می خواهی جان بدهی. گوش هایت سوت می کشد، دیگر رمقی برای ماهیچه های پایت باقی نمانده، دستانت را روی زانوهایت ستون می کنی تا قدری به کمک ات بیاید. قند خونت به شدت پایین آمده، طوری که هر بار که نفس می کشی چشم هایت سیاهی می روند... انگاری دارند چشم هایت را به داخل جمجمه ات فشار می دهند. دهانت از سرمای هوا کاملا خشک شده و لبانت در این خشکی گزگز می کنند.

مردی که به نظر میانسال می آید اما چهارشانه است و سرپنجه راه می رود، چهره اش نور خاصی دارد و گونه هایش حسابی سرخ شده است، از ابتدای صف به آخرش نگاهی می اندازد و با صدای بلند به صدایش کش می اندازد و می گوید: به گفته جلودار چیزی تا مقصد نمانده است. 

از فرط خستگی می خواهی بنشینی، اما این حرف دلت را قرص می کند. بقیه افراد گروه هم حالشان از تو بهتر نیست. آخر از وقتی آن خبر بزرگ به گوش تان رسیده، سر از پا نشناخته و بی وقفه طی مسیر می کنید. اما دیگر توانتان را از دست داده اید و طاقت تان طاق شده است. از یک سوی توان رفتن نیست و از آن سو تاب مانده نیز هم، پس ادامه می دهید.

هر چند قدمی که پیش می روی یکی از اعضای گروه از حال می رود و می خواهد که بنشیند اما متوجه می شود که طنابی محکم همه گروه را به هم مانند دانه های تسبیح چسبانده. نفر عقبی او را محکم می گیرد و خودش را ستون اش می کند و زیر گوشش می گوید: رفیق دیگر چیزی نمانده کمی طاقت بیاور.

بالاخره پیچ آخر این مسیر پرشیب و لغزنده را می گذرانید که جلودار با صدای لرزان، فریاد شادی سر می دهد که رسیدیم و یادآور می شود جلوترها منتظر بمانند تا عقبی ها خودشان را برسانند. نور سبزی از بالای کوه چشم نوازی می کند. قدری که می گذرد، هنوز حال تان جا نیامده و رمق به زانوانتان بر نگشته که یک گروه از بالا، از کنار همان نور سبز خودشان را به شما می رسانند. چهره شان نور دارد، گونه هاشان سرخ است و چشم هایشان برق می زند. یکی از آنها سمت ات می آید. با رویی گشاده و لبخندی پر از محبت و برادری، انگار مادری که پس از سالیان درازی به فرزندش رسیده باشد، تو را در آغوشش می گیرد. تمام خستگی راه از بدنت دور ریخته می شود، دوباره زنده می شوی. با درخشش چشم هایش به تو خیره می شود و با مهری مثال زدنی تو را به اسم صدا می زند و حالت را می پرسد. باورش برایت سخت است. او که بود که اینگونه تو را می شناسد؟!

ناگهان انگار که یک لحظه چیزی را به یاد آورده باشد منتظر پاسخت نمی ماند. چشم هایش پراشک می شود مردمک چشم هایش دو-دو می زنند، با هیجانی که در انتهای حرفش فریاد می زد " ای کاش من جای تو بودم" می گوید: چرا ایستاده ای؟! آقایمان منتظر دیدار شماست، خودت را به موقع رساندی، خوش به سعادتت.

مبهوت، تازه یادت میاید برای چه این مسیر سخت را آمده ای، آن خبر بزرگ چه بود، از خود بی خود شده ای و نمی توانی و اصلا نمی خواهی اشکی که از چشم هایت سرازیر است را کنترل کنی. با هر چه در توان داری به سمت اش می دوی.


با صدای اذان صبح از خواب می پرم، نماز صبح جمعه را خواندم و راه افتادم تا به قرار دعای ندبه صبح های جمعه ام برسم...

#چشم هایمان را ببندیم

+اول نقش: آقای ما...مولای ما...دعا کن برای ما


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۷
نقاش باشی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی