حوض نقاشی

بنشین لب این حوض و عطشی بار بنه

بنشین لب این حوض و عطشی بار بنه

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین نظرات

۲ مطلب با موضوع «چشم هایت را ببند» ثبت شده است


از بس که شیب تند کوه را بدون مکث پا کوبیده ای به نفس نفس افتاده ای. هوای سرد را با هر نفس تا انتهای گلویت می مکی ولی هیچ اکسیژنی در این هوا نمانده، انگار می خواهی جان بدهی. گوش هایت سوت می کشد، دیگر رمقی برای ماهیچه های پایت باقی نمانده، دستانت را روی زانوهایت ستون می کنی تا قدری به کمک ات بیاید. قند خونت به شدت پایین آمده، طوری که هر بار که نفس می کشی چشم هایت سیاهی می روند... انگاری دارند چشم هایت را به داخل جمجمه ات فشار می دهند. دهانت از سرمای هوا کاملا خشک شده و لبانت در این خشکی گزگز می کنند.

مردی که به نظر میانسال می آید اما چهارشانه است و سرپنجه راه می رود، چهره اش نور خاصی دارد و گونه هایش حسابی سرخ شده است، از ابتدای صف به آخرش نگاهی می اندازد و با صدای بلند به صدایش کش می اندازد و می گوید: به گفته جلودار چیزی تا مقصد نمانده است. 

از فرط خستگی می خواهی بنشینی، اما این حرف دلت را قرص می کند. بقیه افراد گروه هم حالشان از تو بهتر نیست. آخر از وقتی آن خبر بزرگ به گوش تان رسیده، سر از پا نشناخته و بی وقفه طی مسیر می کنید. اما دیگر توانتان را از دست داده اید و طاقت تان طاق شده است. از یک سوی توان رفتن نیست و از آن سو تاب مانده نیز هم، پس ادامه می دهید.

هر چند قدمی که پیش می روی یکی از اعضای گروه از حال می رود و می خواهد که بنشیند اما متوجه می شود که طنابی محکم همه گروه را به هم مانند دانه های تسبیح چسبانده. نفر عقبی او را محکم می گیرد و خودش را ستون اش می کند و زیر گوشش می گوید: رفیق دیگر چیزی نمانده کمی طاقت بیاور.

بالاخره پیچ آخر این مسیر پرشیب و لغزنده را می گذرانید که جلودار با صدای لرزان، فریاد شادی سر می دهد که رسیدیم و یادآور می شود جلوترها منتظر بمانند تا عقبی ها خودشان را برسانند. نور سبزی از بالای کوه چشم نوازی می کند. قدری که می گذرد، هنوز حال تان جا نیامده و رمق به زانوانتان بر نگشته که یک گروه از بالا، از کنار همان نور سبز خودشان را به شما می رسانند. چهره شان نور دارد، گونه هاشان سرخ است و چشم هایشان برق می زند. یکی از آنها سمت ات می آید. با رویی گشاده و لبخندی پر از محبت و برادری، انگار مادری که پس از سالیان درازی به فرزندش رسیده باشد، تو را در آغوشش می گیرد. تمام خستگی راه از بدنت دور ریخته می شود، دوباره زنده می شوی. با درخشش چشم هایش به تو خیره می شود و با مهری مثال زدنی تو را به اسم صدا می زند و حالت را می پرسد. باورش برایت سخت است. او که بود که اینگونه تو را می شناسد؟!

ناگهان انگار که یک لحظه چیزی را به یاد آورده باشد منتظر پاسخت نمی ماند. چشم هایش پراشک می شود مردمک چشم هایش دو-دو می زنند، با هیجانی که در انتهای حرفش فریاد می زد " ای کاش من جای تو بودم" می گوید: چرا ایستاده ای؟! آقایمان منتظر دیدار شماست، خودت را به موقع رساندی، خوش به سعادتت.

مبهوت، تازه یادت میاید برای چه این مسیر سخت را آمده ای، آن خبر بزرگ چه بود، از خود بی خود شده ای و نمی توانی و اصلا نمی خواهی اشکی که از چشم هایت سرازیر است را کنترل کنی. با هر چه در توان داری به سمت اش می دوی.


با صدای اذان صبح از خواب می پرم، نماز صبح جمعه را خواندم و راه افتادم تا به قرار دعای ندبه صبح های جمعه ام برسم...

#چشم هایمان را ببندیم

+اول نقش: آقای ما...مولای ما...دعا کن برای ما


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۵
نقاش باشی

یک روز زیبا از فصل بهار است. آفتاب با گرمای دلچسبی به پوست صورتت می تابد، خنکای نسیم روی آرنج ات می لغزد و به سمت بازوهایت می خزد. آدم در این هوا دوباره زنده می شود.

زیر سایه بید مجنون، وسط یک دشت سرسبز پر از گل های سرخ و سفید و صورتی و زرد زیراندازی پهن می کنیم. من سبد غذا را گوشه ی زیر انداز می گذارم، کفش هایم را در میاورم و می نشینم. تو هم زود میایی دست هایت را به سمت من دراز می کنی، یعنی دستم را بگیر و مرا بنشان به کنارت. می گیرمشان، به هم نزدیکشان می کنم، می بوسم و می گویم، بنشین عزیز...

صدای بی امان پرندگان مقیم دشت گوش هایمان را پر می کند. با هیجان می پرسم : اگر گفتی توی این طبیعت ناب با این هوای عالی چی می چسبد؟ تو هم مثل همیشه هیجانم را بی جواب نمی گذاری و با برق عجیبی که در چشم هایت می افتد می گویی: چی؟چی؟چی می چسبد؟ این برق درخشنده را در هیچ چشمی سراغ نداشتم و ندارم.

با یک حرکت سریع خودم را به سبد می رسانم، دست می اندازم داخلش و چندتا توت فرنگی درشت بیرون میاورم و می گویم : این هم نوبرانه، برای بانوجان. با یک "وااای" کشیده، با لرزش صدایی که ناشی از هیجان است، می پری توی بغلم و داد می زنی "عاشقتم" و من سرخ می شوم، ذوق می کنم و با صدای آرام و شکسته و با چشم هایی چراغانی که ازش علاقه بی کران می بارد جواب می دهم: من هم همینطور. با خودم می گویم: می دانستم که به همین اندازه خوشحال می شوی و ذوق می کنی و به راستی قبل تو زنی را نمی شناختم که از دیدن توت فرنگی به این اندازه ذوق کند. از کوچکترین چیزهای این دنیا بزرگترین محبت ها را به من برگرداند. انگار من نبودم که او را به هیجان می آورد، نه...خود او بود با و بی هر بهانه ای به حدی ذوق می کرد که من را از فرط خوشحالی می کشت.
توت را میان لب هایت می گذاری، پلک هایت را محکم به هم می فشاری به حدی که پلک هایت چروک می شوند: هووووم، از کجا می دانستی که این قدر دلم توت فرنگی می خواسته عشق من... و من باز سرخ می شوم، ذوق می کنم و ...
گاز آخر را که می زنی، یک نفس بلند عمیق و صدادار می کشی به این نشانه که چقدر بهت چسبیده و از پشت، سرت را روی پاهایم ولو می کنی و دو تا دست ات را تا حد ممکن به دو سمتت می کشی که آخی، چقدر خوب است حالم...
نور خورشید از لابلای برگ های بید، روی تنت می تابد و مرا تاب نمانده است. مانند صیادی که مدت هاست منتظر مانده تا شکارش را به چنگ بیاورد با احتیاط دستم را روی سرت می لغزانم و انگشتانم را لای موهایت فرو می برم، طوری که هیچ وقت نشود آنها را بیرون بیاورم، به کسری از لحظه جای شکار و شکارچی عوض می شود و این منم که مشتاق تر از همیشه در دام موهایت افتاده ام. ساعت ها مانند بچه های سربه هوای بازی گوش میان جنگل موهایت بازی می کنم و تاب می خورم. اما هر چند لحظه به چشم های پرنورت که حسابی محو تماشای من است، سرک ای می کشم. چشم ام که به برق چشمانت می افتد باز سرخ می شوم، ذوق می کنم و ...
با اینکه چشم هایمان، دست هایمان، دل هایمان بی نهایت، ماندن در همین لحظه را می خواهند، اما امان از پلک هایمان... پلک هایت تاب و تحمل سنگینی این خواب را ندارند انگار... و تو به خواب می روی و بیدار می شوی.

+نقاش باشی: با تو تمام رویاهای دنیا رنگ واقعیت می گیرند.
+روحوضی: این پست ها با عنوان چشم هایت را ببند ادامه دار است...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۰۳
نقاش باشی